رهام منرهام من، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

رهام

روز تولد دوردونه مامانی 1

1393/2/20 1:20
نویسنده : مامان مژگان
216 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفس مامان

رهام نازنینم، امشب با کمک بابایی بردمت حمام، هر دومون عاشق حموم کردنتیم و هر سری که می خوایم ببریمت حمام سر اینکه تو حمام تو بغل کدوممون باشی دعوا داریم چشمک

عشق مامان بعد از یه حمام حسابی و یه پرس شیر تازه و خوشمزه چشمک، حسابی رفت به خواب و به من فرصت داد که بیام اینجا و براش بنویسم محبت

عزیز دل مامان امروز می خوام برات اتفاقات روز تولدن رو بنویسم، مامانی می دونم دست نوشتن خوبی ندارم و شاید خیلی خشک و بی احساس بنویسم ولی مطمئنم که خودت موقع ی خوندن عشق مامان رو چاشنی این نوشته ها می کنی آرام

نفس مامان شب 28 دی داشت به مامان علامت می داد که من دارم میام ، استخون های لگن مامانی یه درد کم و مضمنی داشتن که اون شب مجال خواب رو به مامان ندادن و مامان غافل از اینکه این درد ، درد زایمانه

اون روزا به خاطر اینکه تو خونه تنها نمونم می رفتم خونه مامان بزرگ اینا، ولی با بابایی قرار گذاشته بودیم که  روز قبل به دنیا اومدنت بریم خونه خودمون و اون شب رو با هم به انتظار تو نازنین بمونیم.

صبح با بی حوصلگی و اضطراب تمام بیدار شدم ، مامان بزرگ می گفت شکمت یه جوری شده، جم شده و یکم به سمت بالا  رفته و ... چون تصمیم داشتیم بیایم خونه خودمون، وسایلم رو جمع کردم و  راهی خونه شدیم ، اصلا حال و حوصله خونه رفتن رو نداشتم به بابایی مهربون گفتم بریم بیرون و بچرخیم، تصمیم گرفتیم بریم خیابون بهار و برای تو یکی یدونه مامانی خرید کنیم، رفتیم برات قنداق فرنگی و یه سری لباس خریدیم ، چقدر چرخ زدن اون روز تو مغازه ها بهم چسبیدبغل

بعدش با بابای رفتیم که ناهار بخوریم، چون مامانی نه ماه تو رژیم بود و کلا تو این مدت 3-4 بار پیتزا خورده بود و شدیدا هوس پیتزا داشت، رفتیم که پیتزا بخوریمچشمک، باورت نمی شه که مامانی شکمو چقدر تونست بخوره خندونک

موقع غذا خوردن کلی در مورد احساسمون ،هیجانمون  و وابستگیمون به تو عشقمون حرف زدیم، وجود هر دومون پر از اضطراب بود ، عزیز دلم تمام نگرانیم برای سلامتی تو نازنینمون بود و زمزمه لحظه به لحظمون سلامتی تو بود عشق مامانبوس

در ظاهر می گفتیم و می خندیدیم ولی افکارم رو نمی تونستم کنترل کنم، مدام فکرای بد میومد تو سرم و آشفته تر از قبلم می کرد(حرفای اون دکتر سونوگرافی نادکتر)، ملتمسانه از خدا سلامتیت رو می خواستم ، نمی تونستم ذره ای درد تو رو تحمل کنم(خدا جون هزار هزار بار شکرت ... )

بعد از خوردن غذا راهی خونه شدیم ولی مامانی یادش افتاد که خط چشمش خشک شده و باید برای روز تولد تو خط چشم بخره، سراغ چند تا لوازم آرایشی فروشی رفتیم ولی به خاطر تعطیلات بسته بودن ، من به بابایی گفتم که بریم از داروخونه بخریم، بابایی مخالفت می کرد و می گفت که خسته ای ولی من اصرار داشتم که مگه می شه من باید با خط چشم خوشگل برم اتاق عملخندونک

خلاصه رفتیم تو داروخونه ، من در حال انتخاب خط چشم بودم که احساس کردم کیسه آبم پاره شد ، دلم هری ریخت پایین، ترسیده بودم ولی یاد حرف خانم طیبی (مامای مهربون بیمارستان بهمن) افتادم که می گفت اگه کیسه آبتون پاره شد نترسین و تا 24 ساعت اتفاقی برای نی نی تون نمی افته، خودمو جمع و جور کردم و به بابایی گفتم سریع حساب کن بریم از داروخونه که اومدیم بیرون بهش گفتم فکر کنم کیسه آبم پاره شده، البته فکر کنم، باید بریم خونه تا مطمئن بشم، مامانی نمی دونی بابایی چقدر حول کرده بود ،اولین چیزی که گفت این بود"واااااییی مژگان حالا چی کار کنیم ؟!!!!! "

ادامه دارد ..

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

آیدا
21 اردیبهشت 93 8:56
هم شما هم دوردونتون عزیز دل منین. الهی خدا شما رو برای رهام رهام رو برای شما نگه داره و من بیام هی بخونم و کیف کنم...
مامان مژگان
پاسخ
مرسی آیدای مهربون
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رهام می باشد