دو روز شلوغ
سلام دوردونه مامان
خوبی پسر نازنینم؟
مامانی الان که سر کارم خیلی خیلیییی دلم برات تنگ شده، دلم برای بوی بدنت تنگ شده، اینجا گاهی احساس می کنم بوی تنت می یاد، می دونم توهمه ولی توهمش هم شیرینه
عزیز دلم آخر هفته خیلی شلوغ و البته خوبی رو پشت سر گذاشتیم، 5 شنبه صبح 3تایی رفتیم نمایشگاه کودک و نوزاد ، خیلی خوب بود کلی ذوق می کردی نی نی یارو می دیدی و پیش هر کوچولویی که می رسیدی با داد زدن سعی می کردی توجه اونو به خودت جلب کنی و وقتی نگات می کردن شروع به خنده می کردی، خیلی خیلی با نمک شدی نفسم اونجا که بودیم خاله الهام و آیونا جون و بابائیش رو دیدم، خیلی دلم برای آوینا جون تنگ شده بود، اخ که چه شیرین و دوست داشتنی شده بود عسل خانوم
نمایشگاه اسباب بازیهای فکری خوبی داشت، برات موسیقی بلتسز و دو سه تا بازی فکری دیگه خریدیم که خیلی دوستشون داری. بعد از نمایشگاه هم با خاله الهامینا رفتیم یه رستوران برای ناهار، خیلی جالب شما و اوینا با هم صحبت می کردین ، اوینا دو ماه ونیم از شما کوچیک تره پسرم ، خدا رو شکر حال خاله الهام هم این روزا خوبه و داره به دخملی گلمون شیر خودش رو می ده
جمعه ناهار خونه عمو وحید و خاله بهاره و آوا جون اینا دعوت بودیم، مامانی به طرز خیلی عجیبی هر 3 تا ساعت 12 خوابیدیم، اخه شما اصولا ساعت 7-8 صبح بیدار می شی، ولی چون می دونستی بابایی و مامانی خیلی خسته ان تا ساعت 12 خوابیدی ، وقتی بیدار شدیم شکه شدیم از دیدن ساعت و سریع آماده شدیم برای رفتن به مهمونی، 2-3 روز قبل تولد اوا جون بود و خاله بهاره هنوز تزئینات خونه رو باز نکرده بود ، شما با دیدین تزئینات کلی هیجان زده شده بودی با اوایی هم یه جورایی آبتون تو یه جوب نمی رفت و سر اسباب بازی ها دعواتون می شد ولی غیر از مقوله اسباب بازی با هم خوب بودین خاله بهاره هم یه اسباب بازی خوشگل براتون خریده بود ، خونه خاله بهاره اینا خیلی بهمون خوش گذشت، بعد از ظهر تصمیم گرفتیم بریم پارک نهج البلاغه و شما رو یه هوا خوری ببریم، ذوق کردنت قابل وصف نبود عشقم از دیدن بچه ها، وسایل بازی ، سبزه و درخت به شدت هیجان زده بودی و با کنجکاوی تمام همه جارو نگاه می کردی و خودت رو از بغل بابیی به سمت چیزی که می خواستی پرت می کردی، به من و بابایی هم در کنار شما بسیار خوش گذشت، تو پارک که بودیم خاله سحر و عمو افشین زنگ زدن که بیان دیدنمون و ما گفتیم که تو پارکیم، اونها هم بهمون ملحق شدن مامانی خاله سحر و عمو افشین روزای خیلی سختی رو گذرونده بودن و تازه 2 روز بود که زندگیشون رو دوباره با هم شروع کرده بودن، من و بابایی هم از این بابت بسیار خوشحال بودیم، براشون روزای خوب و آرومی رو آرزو دارم و امیدوارم مشکلاتشون تموم بشه و با هم به زندگی خوب رو شروع کنن
خلاصه تا ساعت11 بیرون بودیم ، شما هم که پسر فوق العاده خوبی بودی
عزیز دلم با شما بودن برای ما بهترین لحظات رو رقم می زنه، حالا هر جا که باشه، 5 شنبه و جمعه ها برام شیرین ترین روزای هفته است چون تمام وقت در کنارت هستم
من و بابایی خیلی خیلی دوست داریم نفسم