خاطرات دوره بارداری
سلام کوچولوی مامان
عزیز دلم دیروز بطور اتفاقی دفترچه خاطرات دوران بارداریم رو که تو ایمیلم ذخیره ش کرده بودم دیدم، کلی کیف کردم از خوندنش، حسابی منو برد به اون روزا ، چقدر چشم به راهت بودم، چقدر منتظر دیدن صورت ماهت و چشمای قشنگت وبدم، چقدر دل نگرانت بودم، چقدر برای سلامتیت دعا می کردم، چقدر حال خوبی داشتم، دلم تنگ شده برای اون روزا، یه حال معنوی خاصی داشتم، احساس می کردم خیلی به خدا نزدیکم، ووواااااااایییییی که چقدر شیرین بود تکون خوردنات تو شکمم،هر جا می رفتیم با هم بودیم، سر کار، تو خیابون، مهمونی، خرید و...
وقتی از چیزی ناراحت بودم، صحبت کردن با تو بیشترین آرامش رو بهم می داد، همیشه خدا رو به خاطر داشتنت شکر می کردم و البته همچنان شکر می کنم
یه وقتایی با هم می رفتیم همینجوری بیرون قدم می زدیم، از سر کار که بر می گشتیم اگه روزمون کسل کننده بود ،می رفتیم خرید،تک تک مغازه های پاساژای ونک رو حفظ بودم که چی دارن و چی ندارن، یه ذرت می گرفتم و با یه شکم بزرگ پاساژا رو زیر و رو می کردم ، عاشق ذرت بودم اون روزا
وقتی که تو نازنینم تو شکمم حسابی بزرگ شده بودی، شکمم تو یه سری لباسام که کوچیک شده بودن بیرون می موند و بابایی همش بهم می گفت "بهادر"
بابایی وقتی از سر کار می یومد خونه، سرش رو می ذاشت رو شکم مامانی و برات لالایی می خوند و تو شروع می کردی به تکون خوردن و بابایی هم کیف دنیا رو می کرد
خیلی لالایی ، شعر خوندن و صدای پیانو رو دوست داشتی، وااای که چه روزای خوبی بود
خدا رو هزاران هزار بار شکر که تو فرشته کوچولوی نازنین رو سالم و سلامت به ما هدیه کرد ، از خدا می خوام که فرزند صالحی برای بابایی و مامانی باشی و همیشه باعث افتخارشون بشی
از خدا می خوام همیشه مراقبت باشه و تو شرایط سخت زندگی به دلت آرامش بده و همیشه در کنارت باشه