اولین روز کاری مامانی
سلام عزیز دل مامان، سلام شیرین تر از عسل مامان، عشق مامان
نفسم دیروز که تو نازنین 4 ماه و 7 روزت بود برای اولین بار بعد از به دنیا اومدنت سر کار رفتم
روز خیلی سختی بود مامان، تمام مدت دلتنگت بودم، دائما به این فکر می کردم که الان داری چیکار می کنی، اصلا نمی تونستم تمرکز کنم، مدام ساعت رو نگاه می کردم که کی ساعت 2 می شه پر بکشم بیام پیشت نازنینم، دائما عکساتو نگاه می کردمو به همکارام نشونشون می دادم و از شیرین کاری ات حرف می زدم
دائما به این فکر می کردم که اگه نفسم گشنه اش بشه و می میه مامانیش رو بخواد چی، اگه دلش برای بغل مامانیش تنگ بشه چی؟ اگه بخواد تو بغل مامانیش بخوابه چی؟ هر موقع زنگ می زدم مامان بزرگ مهربون می گفت رهام خیلی خوبه ، بازی می کنه ، می خوابه، شیر می خوره، ولی این حرفا مگه مرهم دل تنگ من می شد؟
از شرکت که اومدم بیرون دیگه دلم طاقت نیاورد و بغضم ترکید، تا برسم خونه تو کل مسیر از دلتنگی گریه می کردم، وقتی رسیدم خونه، عشقم نگاهم نکردی ، و با این کارش آتیش به دلم زدی ،حسابی گرسنه ات شده بود وقتی یه دل سیر از می میه مامانی شیر خوردی آروم شدی ، و شدی همون رهام شیطون و عسل مامان، و شروع به شیرین کاری و خنده کردی و تا آخر شب چسبیده بودی به بغل مامانی ، مامانی هم قند تو دلش آب می شد
عزیز دلم می دونم که دیروز به تو هم سخت گذشت، ولی عزیزکم شرایط طوریه که مامانی باید بره سرکار، می دونم که مامانی رو خوب درک می کنی نفسم، وقتی بزرگ شدی مفصل برات توضیح می دم عشقم ،همین قدر بگم که خیلی فکر کردم و خیلی تصمیم گرفتن برام سخت بود، ولی به این نتیجه رسیدم که این تصمیم برای هر دومون بهتره ، سخته ولی عادت می کنیم عشقم
رئیس گاهی مهربون هم دو نکته در مورد تو گفت اولیش این بود که خیلی پاستوریزه بارت نیاریم و بزرایم بدنت در مقابل آلودگیا و بیماریا مقاوم بار بیاد، دومیش هم این بود که به زور بهت غذا ندیم که از غذا خوردن بیزار بشی و بد غذا بشی که خب هر دوش منطقی بود
راستی خانم یکی از همکارای مامانی هم نینیش تو راهه، یه ماه و نیم دیگه به دنیا می یاد، اسم نی نیش هم سحر ا، هی سوالای تخصصی از مامانی می پرسید که الان نی نیه ما 1کیلو 800گرمه خوبه؟ مامانی هم گاهی با حوصله و گاهی هم بی حوصله جوابش رو می داد