رهام منرهام من، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

رهام

اولین نیم غلت زدن رهامم

سلام رهامم، سلام عشق مامان عزیز دلم امروز که 3ماه و 24 روزت شد، تونستی خودت به تنهایی برای گرفتن جغجغت به پهلوی چپت برگردی ، نمی دونی چه ذوقی کردم سریع پریدم گوشیمو بیارم که ازت عکس و فیلم بگیرم ولی متاسفانه حافظه گوشی مامان پر شده بود و تا اومدم یه سری عکسا و فیلمارو پاک کنم تو از اون حالت در اومدی ولی قول می دم سری بعد ازت عکس بگیرم و اینجا بزارمش به بابایی زنگ زدم و بهش گفتم که رهام گلم تونست به پهلوش برگرده ، بابایی هم کلی ذوق کرد و قربون صدقه پسر نازش رفت ، مامانی عاشق هر دوتونه راستی مامانی دلیل بد شیر خوردنت رو دیشب فهمیدم ، گرمت بود! دیشب بابایی مهربون اومد و کولر رو درست کرد، وقتی کولر روشن شد تو نازنین...
22 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

سلام نفس مامان مامانی دیشب خیلی بی قرار بودی عزیزم،6ساعت بود شیر نخورده بودی، از گرسنگی گریه می کردی ولی شیر نمی خوردی، نمی دونی چقدر ناراحت بودم و غصه می خوردم ، نمی دونم چرا چند وقتیه خوب شیر نمی خوری یاد روزای اول تولدت می افتم نفسم، اون روزا مامانی شیر نداشت تا تو بخوری، سینه مامانی رو میک می زدی ولی شیری وجود نداشت که سیرت کنه، مجبور می شدم بهت شیر خشک بدم که همین قضیه باعث افسرگیم می شد، برای اینکه شیرم جریان پیدا کنه با شیر دوش برقی شیرم رو می دوشیدم که البته انقدر سینم زخم شده بود که به جای شیر، خون می اومد، نمی تونی تصور کنی چه دردی داشت مامان، موقع شیر دوشیدن از درد مثل ابر بهار گریه می کردم، مامانی حاضر بودم دردای بیشتر از ا...
21 ارديبهشت 1393

روز تولد دوردونه مامانی 1

سلام نفس مامان رهام نازنینم، امشب با کمک بابایی بردمت حمام، هر دومون عاشق حموم کردنتیم و هر سری که می خوایم ببریمت حمام سر اینکه تو حمام تو بغل کدوممون باشی دعوا داریم عشق مامان بعد از یه حمام حسابی و یه پرس شیر تازه و خوشمزه ، حسابی رفت به خواب و به من فرصت داد که بیام اینجا و براش بنویسم عزیز دل مامان امروز می خوام برات اتفاقات روز تولدن رو بنویسم، مامانی می دونم دست نوشتن خوبی ندارم و شاید خیلی خشک و بی احساس بنویسم ولی مطمئنم که خودت موقع ی خوندن عشق مامان رو چاشنی این نوشته ها می کنی نفس مامان شب 28 دی داشت به مامان علامت می داد که من دارم میام ، استخون های لگن مامانی یه درد کم و مضمنی داشتن که اون شب مجال خواب رو به ...
20 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

سلام عشق مامان پسر گل مامان امروز سه ماه و 19 روزت شده عزیزکم مامانی این روزا اصلا خوب شیر نمی خوری، امروز با بابایی رفتیم پیش دکترت(همون دکتر پیرمرد مهربونه و خوش اخلاقه ، دکتر کلانتر معتمدی) یه دکتر 60-70 ساله است که خیلی تو کارش خبرست، از یه ماهگیت پیش این دکتر اومدیم برای چکاپ های ماهانت نفس مامان امروز که وزنت کردیم 6کیلو و 650 گرم شده بودی و نسبت به سه هفته قبل فقط 300 گرم وزن اضافه کردی، نمی دونی چقد غصه خوردم مامانی ، رهام عزیزم تو باید خوب شیر بخوری مامان تا زود زود بزرگ شی ، چند ساعت پیش حدود 6 ساعت می شد که اصلا شیر نخورده بودی و اصلا هم زیر بار شیر خوردن نمی رفتی، از گرسنگی گریه می کردی ولی باز شیر نمی خوردی ، خیلی ناراح...
18 ارديبهشت 1393

سلام عزیزدل مامان

سلام نفس مامان، سلام عشق و امید مامان، سلام همه زندگی و همه وجود مامان عشق مامان خیلی وقته که می خوام بیام اینجا و از تو بنویسم ولی تمام وقتم با تو می گذشت ، امشب که زود خوابیدی ،اومدم تا برات بنویسم عزیز دل مامان به دنیا اومدن تو زیباترین و با شکوه ترین اتفاق زندگی من و بابایی بود، احساسی که لحظه به دنیا اومدنت داشتم رو نمی تونم با کلمات توصیف کنم ، حسی شبیه به این داشتم که  دارم خدا رو می بینم،  لحظه معنوی خیلی قشنگی بود مامانی، لحظه ای که صدای گریه تو نازنینمو شنیدم خدا رو از اعماق وجودم صدا می کردم و با تمام وجود به خاطر داشتن تو و سالم بودنت شکرش می کردم،لحظه ای که توی اتاق عمل آوردنت پیشم و صورت قشنگت رو دیدم، مثل ای...
15 ارديبهشت 1393

از طرف بابایی

سلام بابایی جونم .نفس نازنینم  هیچ جمله ایی هیچ حرفی نمی تونه بیانگر احساسی که من به تو عزیز دلم دارم باشه فقط خدای مهربون میدونه که من چقدر دوست دارم بهت عشق میورزم بهت افتخار میکنم از اینکه بابایی تو گلم هستم احساس غرور میکنم هزار تا نقشه برای آیندت دارم با هم بریم شنا با هم بریم فوتبال با هم فوتبال نگاه کنیم وای چه کیفی داره. بابایی الان که دارم برات مینویسم ازون شبهایی که روز خوابیدی والان هی بهونه میگیریو گریه میکنی وهی تمرکز منو بهم میریزی و  مامانی با حوصله وبا عشق بهت ارامش میده . مامانی خیلی مهربونه من خیلی خوشبختم که تو و مامانی رو دارم پسرم نفسم عزیز دلم کار من و مامانی شده روهام یه روز نگرانیم که چرا...
21 اسفند 1392

از طرف خاله آیدا

سلام عزیزم، این پست فقط مخصوص شماست. نمی دونم چطوری می خواستم به دیدنت نیام. منی که خیلی وقت بود منتظر به دنیا اومدنت بودم. پا به پای مامان مژگانت دنبال می کردم و روزشماری می کردم. دروغ چرا!! امیدوار بودم وقتی برای دیدن شمامیام هم بازیت رو توی دل خودم داشته باشم. دوست داشتم با مامانیت از تجربیاتش حرف بزنم و با خودم فکر کنم چه خوب که مژگان از من جلوتره و من می تونم کلی ازش یاد بگیرم. مامانیت خیلی خسته بود. ولی برق شادی رو میشد تو نگاهش ببینی. میدونی همه اش بخاطر حضور مبارک شماست  خاله آیدا شما رو خیلی دوست داره. هر وقت مامانت دعوات کرد فقط بیا به خودم بگو برخورد کنم با مامانیت. هر چند مامان مژگان اونقدر قلب مهربونی داره که بر عکسش ب...
12 اسفند 1392

عزیزکم خوش آمدی

  سلام عزیز دلم. خوشگل خاله. این وبلاگ رو مامانی برای شما و ثبت خاطرات شما درست کرده. ولی مامانی فعلا تمام وقتش مال شماست. اینه که فعلا خاله ایدا برات می نویسه تا شما به مامانی  یه کم زمان بدی و مامانی بتونه خاطراتت رو اینجا برات بنویسه. شما دقیقا 44 روز پیش بدنیا اومدی. کلی آدم اینجا منتظر اومدنت بودند و برای دیدنت لحظه شمار می کردند.  امیدوارم در تمام مسیر زندگیت ثابت قدم باشی،بزرگ بشی،پیشرفت کنی !1 و بدون در تمام مقاطع زندگیت پدر و مادر مهربونت مثل کوه پشتیبانت هستند و از شما حمایت می کنند.دوستت داریم عزیزم ...
12 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رهام می باشد